سیاستمداران کوچک...
به نام خدا
نمایشگاه کتاب نزدیک است و باید کم کم برای خریدن کتاب آماده شد! پیشنهاد میشود کتابی را که در این پست معرفی میشود، مطالعه کنید؛
ماجرا از چه قرار است؟
در روز دهم اردیبهشت و همان روزی که خرمشهر با عملیات بیت المقدس، آزاد میشود، گردانی به فرماندهی «قاسم سلیمانی» در محاصره ی دشمن قرار میگیرند؛ بخشی از این گردان در نتیجه ی این محاصره، به اسارت در می آیند. 23 نفر از اسرای این محاصره، نوجوانانی بودند که از 13 و 14 سال تا حداکثر 17 سال سن داشتند و اتفاقاتی خواندنی در اسارت زندان های مخوف رژیم صدام حسین و خصوصا در زندان بغداد برایشان رقم خورد که حتی شنیدن آنها هم برایمان چندان راحت نیست.
شب اولی که اسیر شدیم و ما را به بصره بردند، صدام ما را در تلویزیون دیده بود. آنجا از ما فیلمبرداری کردند. ما همهی بچهّهای لشکر ثارالله بودیم. صدام هم که دیده بود این گروه خیلی کم سن و سال و کوچک هستند، ظاهراً به ذهنش رسید که از ما استفادهی تبلیغاتی کند. این را بعدها ابووقاص فرماندهی اردوگاه به من گفت که صدام وقتی ما را میبیند، میگوید آنها را نفرستید اردوگاه، من کارشان دارم. گویی همانجا جرقهای در ذهنش زده میشود که از ما استفادهی تبلیغاتی کند. مخصوصاً که در آن زمان نمیتوانست عملیات بیتالمقدّس را تحمّل کند و مجبور به عقبنشینی شده بود و خرمشهر داشت از دستش گرفته میشد. این برایش فرصتی بود تا موج تبلیغاتی ایجاد کند و خودش را بازیابی کند. عراق هر روز با ما تبلیغات میکرد. یک روز ما را به عتبات عالیات میبردند، یک روز دیگر میبردندمان به شهربازی و ما را سوار ماشین برقی میکردند. ما خیلی ناراحت بودیم، ولی اجبار بود و نمیتوانستیم کاری بکنیم. از این کارها فیلم و عکس میگرفتند که برخی عکسها در کتاب موجود است.
صدام برای اثبات آنکه نوجوانان ایرانی به زور به جبهه ها فرستاده میشوند، دیداری عمومی در حضور رسانه ها را برای این 23 نوجوان بدون اطلاع قبلی آنان از اینکه قرار است کجا بروند، ترتیب داد؛
«با تندی از ما خواستند بلند شویم و بایستیم. ایستادیم، بی آنکه بدانیم برای چه میایستیم. از پشت سر صدای پا کوبیدن نظامیان بلند شد و عکاسها بهسمت صداها هجوم بردند. از فاصلهی دور دیدیم مردی با لباس نظامی، دست دخترکی سفیدپوش را گرفته و دارد بهسمت ما میآید... مرد به ما نزدیک و نزدیکتر میشد. حالا او را کاملا میدیدیم که لبخند میزد و بهسمت صندلی شاهانه میرفت. او صدام حسین بود؛ رئیس جمهور عراق. دنیا انگار روی سرمان خراب شد. ما در قصر صدام بودیم. مردی که شهرهایمان را موشکباران و به خاکمان تجاوز کرده بود. او جوانان وطنمان را کشته بود و در آن لحظه چشم در چشم ما در فاصلهی چندمتریمان داشت لبخند میزد و ما هیچ کاری نمیتوانستیم بکنیم؛ جز اینکه مثل همیشه گره در ابروان بیندازیم، که یعنی ما از حضور در کاخ رئیس جمهور عراق شادمان نیستیم.»
صدام برای استفاده ی تبلیغاتی در حضور تمام رسانه ها، وعده های بزرگی به نوجوانان داد و خواست تا با پذیرش آزادی از سوی آنان و قبول آنکه به اجبار به جبهه ها فرستاده شدند، آنها را نه تنها نزد خانواده های خود برگرداند که برایشان سوغاتی هم بفرستد :
تضمین این حرف هم ضمانت یک فرد معمولی نیست، تضمین رئیسجمهور عراق است. آن هم نه در یک محفل خصوصی، بلکه در تلویزیون و مقابل میلیونها بیننده که میگوید من شما را آزاد میکنم؛ نه تنها شما را آزاد میکنم، بلکه برایتان سوغاتی میگیرم. با هم عکس یادگاری میگیریم و به زودی مبادله میشوید و به خانه میروید. همهی اینها در حالتی اتفاق میافتد که ما در اردوگاه هم نیستیم. حتی در یک محیط چند صدنفری هم که کار و فعالیتی داشته باشند و به نوعی مشکلاتشان سرشکن شود بین آنها، نبودیم. ما در یک فضای کاملاً وحشتناک، نمور، تنگ و پُر از شپش بودیم. هر روز صدای شکنجهی افرادی از زندان کناری یا شکنجهی دوستان خودمان را میشنیدیم. با این حال این گروه آزادی را نمیپذیرند و این فضا و وضعیت را تحمل میکنند که فقط حرف، حرف صدام نباشد. چرا که صدام گفته بود امام خمینی این بچّهها را به زور به جبهه فرستاده و به همین دلیل بچّهها مقاومت کردند. به همین دلیل این اتفاق نادر است. حتی گفته شده این اتفاق و مشابه آن در هیچ جنگی دیده و حتی گزارش نشده است.
در یکی از روزها، هنگامی که نماینده های سازمان صلیب سرخ جهانی برای بازدید از اردوگاه های اسرا آمده بودند، اتفاق جالبی افتاد :
هیچ وقت یادم نمیرود ماجرای اردوگاه رمادی را که ما اول صلیبیها(نمایندگان سازمان صلیب سرخ جهانی) را تحریم کردیم و گفتیم با آنها صحبت نمیکنیم. آنها هم قول دادند هیچ اتفاقی نیفتد و حرفهای ما را به عراقیها منتقل نکنند. همهی حرفهایمان را به آنها زدیم. وقتی مسئولشان از اردوگاه میرفت بیرون، موقع خداحافظی رو به بچّهها کرد و گفت: «خداحافظ سیاستمداران کوچک».
سیاستمدار بودن، شجاعت و مردانگی و زیرکی میخواهد و نه لزوما موهای سفید یا سن و سال بالا؛ کنارکشیدن و ترس، دشمن آن سیاستی است که می ایستد؛ که تغییر میدهد و تاثیر میگذارد؛ یعنی همان سیاستی که مطلوب ماست.
کتاب آن بیست و سه نفر؛ نشر سوره ی مهر؛ نوشته ی احمد یوسف زاده (یکی از آن 23 نفر)